سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هزار درد وبلاگی عاشقانه

نظر

علی وقتی گوشی رو گذاشت سر از پا نمی شناخت.فکر نمی کرد کارها به این خوبی پیش بره. به بهار زنگ زده بود باورش نمی شد.عشق یه طرفه علی داشت تبدیل می شد به عشق دو طرفه چقدر دوست داشت بهش بگه عاشقشه، دوسش داره.خواب رو از چشماش ربوده اما نتونست ولی تا اینجا هم خوب پیش رفته بود با خودش گفت این نامه مسیر زندگی منو عوض میکنه باید با تمام وجودم واز ته دلم تمام حرفامو بزنم.

علی یه لحظه رو هم تلف نکرد و از خونه زد بیرون و رفت  به یکی از شیکترین مغازه های لوازم تحریر فروشی و بهترین و گرونترین کاغذ و پاکت نامه رو خرید و زود برگشت به خونه. علی چندین نامه نوشت وپاره کرد. هر چی می نوشت می گفت این نمی شه. دو ساعت نوشت  پاره کرد. بلاخره اونی رو که میخواست نوشت ودر پاکت رو بست چند دقیقه بعد یادش اومد یه جا بهار رو تو خطاب کرده بود به همین خاطر نامه رو پاره کرد ورفت وکاغذ وپاکت تازه گرفت.

علی باز هم چندین بار نوشت و خوند وپاره کرد تااینکه اونی رو که میخواست نوشت با خودش گفت بهتر از این نمیشه ولی در پاکت رو باز گذاشت تا اگه کم و کاستی داشت درستش کنه.

علی همه زندگیشو در گرو این نامه می دونست اون به معنای واقعی عاشق بهار بود چندین ماه بود خواب و خوراک نداشت تا امروز که تمام جسارتشو جمع کرد و به بهار زنگ زد.

علی دست به قلم خوبی داشت.اون تونست حرفهای دلش رو بنویسه ولی هنوز اضطراب داشت نمی دونست چرا ولی اضطراب ولش نمی کرد ساعت ده شب بود می دونست نمی تونه بخوابه پس تصمیم گرفت یه کاری کنه . اتاق به شدت بهم ریخته بود پر از کاغذ پاره و مچاله شده. اتاق رو جمع و جور کردورفت دراز کشید با خودش گفت فردا بهارمیفهمه چقدر دوسش دارم.میفهمه عاشقشم.

علی تا صبح نتونست بخوابه چندین با ر بلند شد و نامه رو خوند تو ذهنش هی تکرار میکرد این نامه به سرنوشت من بستگی داره زندگی منو از این رو به اون رو می کنه.

 بالاخره هوا روشن شد ولی قرار بود نامه رو ساعت هفت ونیم که بهار به مدرسه می رفت بهش بده. تا اون موقع دو ساعت ونیم مونده بود علی با عصبانیت گفت این عقربه ها چرا حرکت نمی کنند علی برای اینکه وقت بگذره رفت وکمی به خودش رسید ریششو زد به موهاشم ژل زد.می خواست بی نقص باشه.

یک ساعت به قرار مونده بود که صبر علی تموم شد ورفت سر کوچه ای که خونه بهار در اونجا بود.این یک ساعت براش مثل یک سال گذشت ولی بلاخره بهار از در خونشون خارج شد.علی وارد کوچه شد قلبش به شدت می زد و داشت از جاش کنده میشد.آشکارا سرخ شده بود ولی در عوض بهار آروم و خونسرد بود.علی سلام کرد بعد از جواب سلام نامه رو به بهارداد و به سرعت از کوچه خارج شد مقداری از راه رو رفته بود که یهو یادش اومد ازش نپرسیده جواب نامه رو کی میده به همین خاطر برگشت تا بپرسه.وقتی برگشت بهار در کوچه نبود ولی نامه مچاله شده علی روی آسفالت کوچه افتاده بود.


نظر

می دونی یه اتاق باشه گرم گرم روشن روشن تو باشی منم باشم کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید..تو منو بغل کردی که نترسم که سردم نشه نلرزم می دونی ؟ تو منو بغل کردی طوری که تکیه دادی به دیوار پاهاتم دراز کردی...منم اومدم نشستم جلوت بهت تکیه دادم دو تا دستاتو دور من حلقه کردی بهت میگم چشماتو می بندی می گی آره چشماتو می بندی بهت می گم : قصه می گی تو گوشم ؟ می گی : آره و شروع می کنی به قصه گفتن تو گوشم آروم آروم قصه می گی یک عالمه قصه بلندو طولانی که هیچ وقت تموم نمی شه می دونی ؟ می خوام رگ بزنم رگ خودمو مچ دست چپمو یه حرکت سریع یه ضربه عمیق بلدی که ؟ نه وای !!! تو که نمی بینی و نمی دونی که می خوام رگمو بزنم تو چشماتو بستی نمی بینی من تیغ و از جیبم در میارم نمی بینی که سریع می برم نمی بینی که خون فواره می کنه روی سنگای سفید نمی بینی که دستم می سوزه و لبم و گاز می گیرم که نگم آآخ که تو چشماتو باز نکنی و منو نبینی تو داری قصه می گی ... من شلوارک پامه دستمو می زارم رو زانوم من دارم دستمو نگاه میکنم دست چپموخون ازش میاد خون از روی زانوهام می ریزه کف سنگها مسیرش قشنگه حیف که چشمات بسته است نمی بینی تو بغلم کردی می بینی که سردم شده محکمتر بغلم می کنی که گرم بشم می بینی که نا منظم نفس می کشم تو دلت می گی آخی نفسش گرفت.. می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی سردتر می شم می بینی که دیگه نفس نمی کشم چشماتو باز می کنی و می بینی من مردم .. می دونی ؟ می ترسیدم خودمو بکشم از سرد شدن... از تنهایی مردن... از خون دیدن ولی وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم مردن خوب بود آرومه آروم در کناره تو  و در آغوشه تو گریه نکن دیگه من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم خوشگل شدیااااا بعد تو همون جوری وسط گریه هات بخندی گریه نکن دیگه خب دلم می شکنه دلم نا زکه نشکونش خب من مردم ولی تو باورت نمی شه تکونم می دی که بیدار شم فکر می کنی مثل همیشه قصه گفتی و من خوابیدم می بینی نفس نمی کشم ولی بازم باور نمی کنی اونقدر محکم بغلم می کنی که گرمم شه اما فایده نداره من مردم ولی برای تو زنده ام پس هر شب به این باغ بیا ولی گریه نکن می خوام یه چیزی بهت بگم می دونی


نظر
دختری به نام ویکتوریا یکی از کتابفروشی های مورد علاقه خود را در توئیتر دنبال می کرد که متوجه شد کسی که حساب توئیتر این کتابفروشی را آپدیت می کند بسیار باهوش و بامزه است. او در توئیتی نوشت که عاشق او شده است. درواقع این حساب توسط پسری هم سن و سال او با نام جاناتان اداره می شد. او به صورت پاره وقت در کتابفروشی کار می کرد. بعد از توئیت ویکتوریا آن ها با هم درباره نوشته های جاناتان صحبت کردند، اما هرگز مکالمه فراتر نرفت.
 یک روز جاناتان توئیت کرد که عاشق دونات است. گرچه آن ها هرگز رو در رو ملاقات نکرده بودند، اما ویکتوریا با یک پاکت به کتابفروشی رفت. آن ها را روی کانتر گذاشت و فرار کرد، چون خجالت می کشید. جاناتان بعد از کار به ویکتوریا پیشنهاد داد با هم بیرون بروند. اکنون سه سال و نیم از آن زمان گذاشته، آن ها با هم ازدواج کرده و جاناتان یک نویسنده حرفه ای شده است.

نظر
سال 1942 بود و یک زن جوان اسلواکی یهودی به نام هلن به آشویتز فرستاده شد. هلنا زیبا بود و یکی از آسان ترین شغل ها در بخشی از کمپ به او داده شد. شغل هلنا مرتب کردن وسایلی دزدیده شده از خانواده های یهودی و فرستادن آن ها به آلمان بود. او می توانست موهای خود را بلند نگه دارد و در خطر کشته شدن نبود. اما بسیاری از افراد خانواده او در بخش های دیگر کمپ کشته شده بودند؛ بنابراین درست مثل سایر زندانی‎ ها تنفر خاصی از نازی ها داشت.
 وقتی افسر 20 ساله اس اس به نام فرانز در یادداشتی به او گفت:عاشق او شده، هلنا با نفرت آن را مچاله کرد. او حتی به فرانز نگاه هم نکرد. با این وجود فرانز به رفتار دوستانه با او ادامه داد. به او غذای اضافه می داد و در برابر سایر نگهبانان از او حفاظت می کرد. یک روز فرانز خواهر هلنا را از مرگ در اتاق گاز نجات داد و شخصا او را تا کمپی که هلنا در آن بود اسکورت کرد. خواهران به هم پیوستند و این برای هلنا کافی بود تا به فرانز فرصتی بدهد. آن ها با هم رابطه عاشقانه داشتند ولی وقتی جنگ تمام شد راهشان از هم جدا شد. با این حال وقتی هلنا به دادگاه رفت درباره شخصیت او شهادت داد و زندگیش را نجات داد.

نظر
یک زن سوئدی 30 ساله به نام امی به آمستردام رفته بود. او منتظر دوستش روی نیمکتی در پارک نشسته بود که یک مرد بی خانمان جوان به او نزدیک شد ریش های او بلند بود و بوی بسیاری بدی می داد. اما امی با چشمان باهوشش مرد جذابی را زیر آن ظاهر کثیف دید. ویک از او ساعت را پرسید و هر دوی آن ها به یک ساعت بزرگ که مقابلشان بود نگاه کردند و امی شروع به خندیدن کرد. آن ها چند دقیقه با هم صحبت کردندامی متوجه شد که نام او ویک و کانادایی است. او بعد از یک سفر اشتباه بی خانمان شده است. بیشتر روزش را گدایی می کند، غذا می دزدد، هیچ پولی ندارد تا با هواپیما به خانه اش برگردد و هر شب زیر بوته ها می خوابد. وقتی دوست امی رسید، امی از ویک پرسید:«می توانم باز هم ببینمت؟» آن ها چند روز بعد دوباره روی همان نیمکت یکدیگر را دیدند امی مجبور شد به خانه اش به وین برگردد، اما شماره تلفنش را به ویک داد. ویک می دانست که اگر بخواهد باز هم امی را ببیند باید دزدی و کارهای بد را ترک کند. او پول هایش را پس انداز کرد تا بتواند با قطار به وین برود و با امی تماس گرفت. چند سال بعد ویک توانست در مهندسی مکانیک فارغ التحصیل شود. آن ها ازدواج کردند و حالا دو فرزند دارند.